پایگاه خبری شورای اسلامی شهر نجف آباد

در پس پرده تويي

مهدی حاجی صادقیان

 

سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد آن چه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد
 
نام جوان سانتياگو بود. هنگامي كه با گله اش به جلوي كليساي كهن و متروكي در دشت هاي اسپانيا رسيد هوا ديگر داشت تاريك مي شد. مدت ها بود كه سقف كليسا فرو ريخته بود و انجير مصري عظيمي درست در مكاني روييده بود كه پيش از آن انبار لباس-ها و اشياي متبرك بود.
داستان كيمياگر اثر پائولو كوئيلو كتابي نيست كه نياز به معرفي داشته باشد. سانتياگو جوان چوپاني است كه در يك مدرسه الهيات آماده ي پوشيدن لباس زهد است و مي خواهد لباس كشيشان را بپوشد. اما دل اين جوان دلي پرآشوب است كه به يك ردا قانع نيست. مدرسه را رها مي كند و براي اينكه هميشه در سفر باشد گوسفنداني مي خرد.
زماني كه در يك كليساي متروك شب را به صبح مي رساند رويايي را به خواب ديد كه هفته پيش در همين نقطه ديده است. «جايي كه سقف كليسا فرو ريخته بود و انجير مصري عظيمي... »
« دو شب است يك رويا را ديده ام. خواب ديدم كه با گوسفندانم در چراگاهي هستم. ناگهان كودكي ظاهر مي شود و شروع مي كند به بازي با آن جانورها. كودك تا مدتي بازي با گوسفندان را ادامه داد و ناگهان دستان مرا گرفت و تا اهرام مصر برد... كودك به من گفت: اگر تا اينجا بيايي گنجي نهفته را مي يابي. وقتي خواست نقطه دقيقش را نشانم بدهد از خواب پريدم هر دو دفعه.»
جوان سفر آغاز مي كند؛ از آندلس به سوي اهرام مصر. سفر او اتفاقا سخت و دشوار است. يك سال را مجبور مي شود در مغازه اي فروشندگي كند و بعد از مدتها از ميان صحرا گذشتن و دل بستن در نگاه دختركي و باز هم گذشتن از او، به اهرام مصر مي رسد و براي ديدن اهرام بايد از تپه اي بالا رود:
«هنگامي كه شروع به بالا رفتن از تپه كرد و تنها در آن لحظه قلبش در گوش او زمزمه كرد. به مكاني توجه كن كه در آن به گريه مي افتي، چون من اينجايم و گنج تو اينجاست. و جوان آهسته صعود از تپه را آغاز كرد. آسمان سرشار از ستارگان، بار ديگر ماه بدر را به نمايش گذاشته بود... هنگامي كه پس از چند دقيقه به بالاي تپه رسيد قلبش از جا كنده شد.
جوان غرق در نور ماه بدر و سپيدي صحرا، عظمت و وقار اهرام مصرِ سر برافراشته بود كه ناگهان به زانو افتاد و گريست ... و جوان زمين كندن آغاز كرد...» سانتياگو بدون آنكه چيزي بيابد زمين را مي كند. سه راهزن در حين كندن زمين به او مي رسند. قطعه-اي زر كه همراه او بود را مي گيرند و او را به باد كتك مي گيرند كه اينجا چه مي خواهد. و جوان فرياد مي زند: «دارم دنبال گنج مي گردم. » و با همان دهان زخمي و لبهاي ورم كرده اش براي راهزنان تعريف مي كند كه «دو بار گنجي را در رويا ديده كه در نزديكي اهرام مصر پنهان است...» رييس راهزنان هنگام رفتن به جوان چنين مي گويد: « نمي  ميري، زنده مي  ماني ولي مي  آموزي كه انسان نمي  تواند اين قدر احمق باشد. اين جا، همين جايي كه تو هستي من هم نزديك دو سال پيش دو بار رويايي را به خواب ديدم. خواب ديدم كه بايد به دشت  هاي اسپانيا بروم. كليساي ويراني را بجويم كه چوپان ها عادت دارند با گوسفندهايشان در آن بخوابند. كليسايي كه يك انجير مصري عظيمي در انبار اشياي متبركش دارد. و آن جا اگر ريشه  ی اين انجير مصري را بكنم، گنج نهاني را مي يابم. اما من آنقدر احمق نيستم كه صحرا را طي كنم فقط به خاطر اين كه رويايي را دو بار در خواب ديده  ام.»
«... هنگامي كه (جوان) به كليساي كوچك و متروك رسيد هوا ديگر داشت تاريك مي شد. درخت انجير مصري همچنان در انبار ظروف مقدس بود و ... به ياد آورد كه يك بار با گوسفندانش به اينجا آمده. ... به راه  هاي زيادي انديشيد كه پيموده بود و به شيوه غريب خداوند براي نشان دادن گنجش به او... سپس شروع به كندن ريشه ي انجير مصري كرد...» و انديشيد كه اگر از همان ابتدا سراغ اينجا آمده بود چه مي شد؟ «نه؛ اگر به تو مي گفتم اهرام را نمي ديدي. بسيار زيبا هستند، مگرنه؟... يك ساعت بعد، در برابر صندوقي پر از سكه هاي طلاي قديمي اسپانيايي بود. »
پائولو كوئيلو در اين داستان سفر جواني را از آنجا كه «خود » بود روايت مي  كند تا برسد به آن جا كه «خود» بود. او با اين داستان «رفتن» را مهم مي  داند. چنان كه شمس تبريزي مي گويد: «خودِ تقاضاي اين سودا، بي  قراري است و سفر است در ابتدا، اگرچه مطلوب را هيچ جايي نيست. »
سفر كردن در طريق عرفا شيوه ي دست يابي است؛ اما اين دست يابي به چيزي خارج از وجود او نيست. بلكه سفري است به جايي كه در آن نقطه، وجود خود يعني «آن چه خود داشت » را دريابد. به گفته ي عطار:
 
تو نكردی هیچ گم چیزی مجوی           هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
آنچه گویی وآنچه دانی آن تویی          خویش را بشناس صد چندان تویی
 
بيان افسانه ي نرگس از زبان اسكار وايلد در اين مقال بيهوده نيست. جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند. چنان شیفته ی خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاده بود، گلی رویید که نرگس نامیدندش. اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد.
می گفت وقتی نرگس مُرد، اوریادها - الهه های جنگل- به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه ی آب شیرین، به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود.
اوریادها پرسیدند: چرا می گریی؟
دریاچه گفت: برای نرگس می گریم.
 
اوریادها گفتند: آه، شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی... و ادامه دادند: هرچه بود، با آن که همه ی ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیباییش را تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟
اوریادها، شگفت زده پاسخ دادند: چه کسی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هر چه بود او هر روز کنار تو می نشست.
دریاچه لختی ساکت ماند .سرانجام گفت: من برای نرگس می گریم، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم. برای نرگس می گریم، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد، می توانستم در اعماق دیدگانش، زیبایی خودم را ببینم.
مگر عطار نيشابوري در داستان سي مرغ خود به چيزي به غير از اين مي پردازد؟ سي پرنده اي كه با ديدن پر سيمرغ تصميم گرفتند او را ملاقات كنند، پس از طي مسيري سخت براي رسيدن به قله  ی قاف و ديدن سيمرغ با «خود» مواجه مي شوند. يعني در جايي كه مي  گفتند سيمرغ آنجاست چيزي به جز «خود» نمي بينند و اينجا بود كه ندا رسيد به دنبال چه مي گرديد سي مرغ؟ شما خود سيمرغيد.
چون نگه کردند آن سی مرغ زود          بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند          باز از نوعی دگر حیران شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام          بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه          بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر          بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم          هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این          در همه عالم کسی نشنود این
ما به سیمرغی بسی اولی تریم          زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
 
اگر طالب مسير را درست بپيمايد درخواهد يافت كه آن سوي در نيز جز خود او نيست و عالم آيينه اي از وجود اوست . اين جاست كه «انالحق» گفتن را به حلاج حق مي دهد. كافي است مسير را طي كنيم تا خدعه را دريابيم. خدعه را با مايا در عرفان هندي معادل گرفته اند و در گفتار هجدهم از بگهواد كيتا آمده است:  «خدا در دل همه موجودات جا دارد و به نيروي مايا چون لعبت باز آن ها را به حركت درمي  آورد. »
مايا به معني شكل و قابليت توليد شكل آمده است. در عين حال اين كلمه به معني نيرنگ و حيله نيز هست. در واقع اين اشكال و صور است كه مايه ي فريب مي شود و موجب دلبستگي و توجه به عالم كثرت مي گردد. همين خدعه بود كه بايزيد بسطامي را در دام خود كشيده است. عطار در تذكره الاوليا احوال بايزيد را اين گونه روايت مي كند: «و گفت، چون به وحدانيت رسيدم، و آن اول لحظه بود که به توحيد نگرستم، سالها در آن وادي به قدم افهام دويدم تا مرغي گشتم، چشم او از يگانگي، پر او از هميشگي، در هواي چگونگي مي پريدم. چون از مخلوقات غايب گشتم، گفتم: به خالق رسيد. پس سر از وادي ربوبيت برآوردم. کاسه اي بياشاميدم که هرگز تاابد از تشنگي ذکر او سيراب نشدم. پس سي هزار سال در فضاي وحدانيت او پريدم و سي هزار سال ديگر در الوهيت پريدم و سي هزار سال ديگر در فردانيت. چون نود هزار سال به سر آمد، بايزيد را ديدم و من هر چه ديدم همه من بودم. پس چهار هزار باديه بريدم و به نهايت رسيدم. چون نگه کردم خود را ديدم در بدايت درجه انبيا. »
جامي نيز بسيار زيبا سروده است:
لعبتانی که بدین پرده درند          که ازین پرده چنین جلوه گرند
گر چه بس عشوه گر و طنازند          پرده وحدت لعبت بازند
این همه لعبت و لعبت سازی          وین به صد شعبه لعبت بازی
نیست جز در نظر خواب آلود          جلوه گر گشته خیالی بی بود
در يافتن خدعه و كنار زدن پرده ها و رسوايي خيالي، شرط بي چون و چراست تا به خود برسي. تا دريابي هر آن چه بيرون توست رنگي بيش نيست و آن چه هست تويي.
شمس تبريزي در مقالات، شيرين مي گويد :
- تو را از قِدَم عالم چه؟ تو قدم خويش را معلوم كن كه تو قديمي يا حادث؟ اين قدر عمر كه تو را هست در تفحص حال خود خرج كن، در تفحص قِدَم عالم چه خرج مي كني؟
-  شناخت خدا عميق است.
-  اي احمق عميق تويي. اگر عميقي هست تويي... متابعت محمد آن است كه او به معراج رفت؛ تو هم بروي در پي او... الله اكبر عبارت است از اين كه بردار فكرت را از آن چه در وهم تو مي آيد و انديشه ي توست و نظر را بلندتر دار كه او اكبر است از آن همه تصورها. اگرچه تصور نبي است و مرسل و اولوالعزم، از آن اكبر است. »
و باز شمس در جايي ديگر زيباتر مي گويد: «چه سزا باشد گفتن كه خدا هست، تو هستي حاصل كن... »
اما حتا رسيدن به خود نيز رسیدن به خود نیز پایان راه نیست چرا که مولانا در فیه ما فیه می گوید:« مرد مردانه آن است که روز به روز بیشتر شود و بیشتر رود... همانا که در این راه تعلق و توقف موجب هلاک توست. »
این راه را پایانی نیست و مسافر راهرو، دائم از منزلی به منزل دیگر می رود. حیف است که آن را با وهم رسیدن و وصل به حقیقت ناتمام گذاشت. باید رفت و حقیقت این است؛ حرکت. سلطان ولد در ولدنامه چنین می گوید: «از حال به حال گردد. اگر جاهل است عالم شود و اگر غمگین است شادمان شود و اگر منقبض است منبسط شود همچو سنگ لعل. راه رود معنوی، بی حرکت قدم. »
و حضرت مولانا بسیار رساتر در دفتر پنجم مثنوی راه را روشن می کند:
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه         سیر زاهد هر مهی یک روزه راه
عشق را پانصد پرست و هر پری         از فراز عرش تا تحت‌الثری
زاهد با ترس می‌تازد به پا             عاشقان پران‌تر از برق و هوا
و شمس تبریزی گوید:
 - گفت: خدا یکی است.
- گفتم: اکنون تو را چه؟ چون تو در عالم تفرقه  ای. صد هزاران ذره، هر ذره در عالم پراکنده، پژمرده، فروافسرده. او خود هست. وجود قدیم او هست. تو را چه؟ چون تو نیستی. او یکی است. تو کیستی؟ تو شش هزار بیشی، تو یکتا شو! وگرنه از یکی او تو را چه؟
 
راهرو باشیم.
 
مهر 1383

 

 

 


+ 0
مخالفم - 0

© تمامی حقوق این سایت برای پایگاه خبری شورای اسلامی شهر نجف آباد محفوظ است/ هرگونه کپی و نقل قول از مطالب سايت با ذكر منبع بلامانع است.